الناالنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات دخترم النا

و تو با سرعت نور 22 ماهه شدی......

سلام دختر مهربونم،...... عزیز دل مامان 22 ماهگیت مبارک،آ ره چقدر زود میگذره روزهای با تو بودن با اینکه دلم واسه روزهای نوزادیت تنگه ولی عشقم خوشحالم از اینکه دیگه خیلی چیزها رو متوجه میشی،خوشحالم از اینکه احساساتمونو،خوشحالیمونو،ناراحتیمونو درک میکنی مثلا یه شب که سرم درد میکرد و زود خوابم برد احساس کردم یه فرشته داره بوسم میکنه تا اون موقع هر وقت ازت در خواست میکردم این کارو میکردی ولی اون شب،اگه بدونی چقدرواسم لذت بخش بود،آره خوشحالم که داری همدمم میشی...... با خودت بازی میکنی،عروسکتو میخوابونی،مسواک میزنی،نخ دندون میکشی،......هر کاری ما میکنیم تقلید میکنی،همه کارتوناتو حفظی،اداهاشونو در میاری،یاد گرفتی اگه میخوای بری تو اتاق در ...
1 دی 1392

تب کردن فرشته کوچولو

فرشته کوچولوی ما، الهی درد و بلات بخوره تو سر مامان,شب جمعه شام خونه مادر جون بودیم که بعد یخورده بازی اومدی رو پاهام خوابیدی تعجب کردم،تموم شب تب داشتی  از اونجایی که دارویی نیستی هر 4 ساعت واست شیاف گذاشتم، فردا صبح که از خواب پا شدی انگار زیر برف و بارون نگهت داشتم چنان سرفه ای میکردی ،کلی تو  سینت خلط بود بعد گریه کردی دیدیم بله صدات گرفته؛بردمت دکتر گفت خروسک شدی  یه آمپول داد واسه گرفتگی صدات،ای جان مامان چقدر گریه کردی بعد آقا دکتر بهت یه بادکنک داد انگار نه انگار که شما بودی اینهمه اشک ریختی،  از اون روز تا حالا شدیدا بی حالیو بی اشتها،همیشه بالشت میاری میزاری زیر سرت دراز میکشی یعنی از تویی که یه جا بند ...
21 آذر 1392

عکس......

خدا اون روزو نیاره که دست شما خودکار باشه از صورت شروع میکنی......    از لباس پوشیدنم که اصلا خوشت نمیاد......  ا وقت خوابت و میخوایی بخوابی......  قبل خوابم داری با زبون خودت کتاب بابا تو بهترینی رو میخونی......    واااااای عزیزم تازه یاد گرفتی با این آبپاشه آب بپاشی،گرفتی سمت خودت که تو دهنت بزنی که آب بخوری و نفستم هی بند میومد و کل لباست خیس شد من و بابایی هم تا میتو نستیم خندیدیم......   آب داخلش تموم شد و صدات در اومد...... ای جانم، یاد گرفتی با اون دستای کوچیکت نارنگی پوست بگ...
11 آذر 1392

21ماهگیت مبارک نفسم......

  النای عزیزم، دختر گلم،مامانت بعد از مدتها فرصت پیدا کرده و وبلاگتو آبدیت کنه!آخه هزار ما شالله این روزها آنقدر شیطون شدی که من و بابا یه وقتهایی کم میاریم......یه لحظه یه جا بند نمیشی و اصلا آروم و قرار نداری الهی که قربونت برم.تو خونه که زیاد طاقت نمیاری دلت همش ددر میخواد،ولی متاسفانه الان هوا سرد شده و بیرون رفتن یه کمی مشکل،منم سعی میکنم با کارتونات سرت و گرم کنم هر چند به اونا هم دیگه زیاد علاقه ای  نداری،وقتی صبح پوشکت و لباستو عوض میکنم کتابتو میگیری و میری جلوی در ورودی باهامون بای بای میکنی یعنی بریم بیرون انقدر بانمک میشی دلم میخواد قورتت بدم ، دیگه بگم از غذا خوردنت که داستانی  شده واسه ما!تا قاشق رو میبی...
3 آذر 1392

دومین مسافرت جوجه کوچولوم......

النا جون این دومین مسافرتتون بود،هر دوشم مشهد مقدس اولین بار  2ماهتون بود و الان 21 ماهته و واسه خودت خانومی شدی ...... قضیه از این قرار بود که مادر جون و خاله جون میخواستن برن پیش خاله جون معصومه وپویان و پرنیان که ما هم برای عوض کردن آب و هوا راهی شدیم...... ولی عزیزکم نمیدونم چرا شما همش بهونه میگرفتی روزا نا آروم بودی و شبا تو خواب همش نق میزدی،گریه میکردی یه جورایی کلافه شده بودم نمیدونم  بهونه بابا سعید و میگرفتی که باهامون نیومد یا تغییر محیط...... و ما که قرار بود 3 روز بمونیم به لطف شما 2 روزه برگشتیم با کلی خستگی......   خلاصه عزیزکم با کلی خستگی عاااااشقتم،و از داشتنت خیلی خوشحالم و خدا رو به خاطر همه...
30 آبان 1392

جشن چند قلوها.....

سلام به دختر قشنگ و با نمک من..... عروسکم امرو ز جمعه 5\8\92 تو پارک بوستان جشن چند قلوها بود من و شما و زندایی با پسر دایی مهدی رفتیم, هر چند ما که از جشن چیزی نفهمیدیم آخه جیگر مامان همش لج میکردی و منم در حال دور دادنت..... عزیزکم نمیدونم این روزها چقدر لج باز و بی نهایت بد غذا شدی،حدس میزنم بخاطر دندونت باشه،آخه  16 تا از دندونات کامل شده،الان دیگه دندونایی کرسیت و دیده نمیشه، النا،دختر بی نظیرو مهربونم،این روزها بانمکیهات و شیرین زبونیهات به اوج رسیده،!گاهی دلم میخواد بتونم زمان رو متوقف کنم،مثلا وقتی منو ناز میکنی یا می بوسی.....ازت ممنونم بخاطر تمام این لحظه ها،و این شادیهای که بی منت به ما میبخشی،به خاطر بودنت،مهربو...
6 آبان 1392

20 ماهگیت مبارک نفسم

النای من سلام.20 ماه گذشت  از  روزی که تو اومدی به خونمون.چه روزهای قشنگی با تو گذروندم.....20 ماه گذشت.....به سرعت.....و همه لحظه هام رو پر کرده وجود کوچیکت.....و این بهترین خاطره هاست.....   دختر نازنینم.النا.اگه برات خاطراتت و می نویسم بخاطر خودمه،که از خوندنشون و یاد آوریشون لذت میبرم،میخوام بدونی اگه روزی ناتوان بشم.....اگه روزی پیر شم.....هیچ توقعی از تو ندارم.....هرگز بهت نمیگم تو رو تو آغوشم آروم کردم..... 9ماه تو رو تو وجودم حمل کردم.....با تو قدمهای کوچیک برداشتم....هرگز نمیگم از دوره بیماریهات که هزار بار مردم و زنده شدم..... شبهایی که تب داشتی تا صبح بالا سرت چشامو رو هم نذاشتم.....من از تو نه تنها توقعی ندا...
5 آبان 1392

وای وای وای.....

وای وای وای .....چی بگم از شیطونیات که هر چی بگم کم گفتم..... وای وای وای .....چی بگم از بد غذاییهات که از اینم هر چی بگم کم گفتم.....   نه ماه انتظار..... و یک عمر نگرانی..... حس آزاد دخترانه را.....به مهر مادری دادن.....بزرگترین ایثار یک زن است.....  سلام عروسکم.صبح با  بابا بردیمت مرکز بهداشت.شکر خدا همه چیزت خوب بود.....وزنت 12700..... قدت83.....دور سرت 53..... بهت قطره دادن و دو تا آمپول به پاپا یی هایی خوشکلت زدن که شما هم اونجا رو رو سرت گذاشتی..... راستی اینو یادم رفت بگم که بخاطر سرما خوردگیت یک هفته دیر واکسنت و زدیم آخه با خاله جون اینارفته بودیم دریا و شما هم که اصلا از آب بیرون نم...
2 مهر 1392

19 ماهگیت مبارک.....

دختر عزیزم ارزشمند ترین دارایی من..... اینو بدون که بهترین اتفاق زندگی من و پدرت هستی..... تو با اومدنت به زندگی ما معنی تازه ای بخشیدی.....  چقدر زیباست این دقایق با هم بودن ودر کنار هم خندیدن.....چقدر زیباست حس خوب مادر بودن..... خدایا توانی به من بده تا در کنار دخترکم بمانم.....تکیه گاه تمام لحظه به لحظه زندگیش باشم..... خدایا مرا با او به تمام آرزوهایمان برسان.....                              ♣ .....تمام ناتمام من با تو تمام میشود..... ♣       ...
26 شهريور 1392