الناالنا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات دخترم النا

مهمون جونی النا

دیروز خونمون مهمون اومد الهام جون و مامانش.البته الهام جون یکم از من کوچولو تره یعنی الان که من 17 ماهمه اون 9ماهشه واسه همین همش بغل مامانش بود که یه وقتی من اذیتش نکنم.راستی از خاله جونیم(خاله خدیجه مامان الهام) تشکر میکنم که به مامانم یاد داد تا این وبلاگ رو واسم درست کنه. اینم الهام کوچولو.خواستن ازمون عکس بگیرن من حوصله نداشتم فرار کردم.      در آشنایی امروز برایت مینویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.....  ...
20 مرداد 1392

اولین کوتاهی مو

دردونه ای.یه دونه ای.نمونه ای..... امروز در اقداماتی غیر منتظره  موهای النا رو کوتاه کردم.وقتی صبح میخواستم آماده ات کنم که بریم خونه مادر جون دیدم از اونجایی که خیلی گرمایی هستی کلی سرت عرق کرده ولی دلم نمی اومد موهاتو کوتاه کنم. اما وقتی رفتیم خونه مادر جون خاله جون مخمو زد و موهاتو کوتاه کردیم.جیگر شدی عشقم.20/5/92 عکس قبل کوتاهی اینم موهای خوشگلت.....         .....برای من.تمام وجودی.....تمام بودنی.....تمام داشتنی.....  ...
20 مرداد 1392

17 ماهگیت مبارک.....

17 ماهه که نتونستم به اندازه کافی بخوابم..... 17ماهه که نتونستم خوب تفریح کنم.....  17 ماهه که نتونستم خوب مسافرت برم.....  17 ماهه که نتونستم اوقات فراغت  خودم رو داشته باشم.....  17 ماهه که خلوتی برای خودم ندارم.....  17 ماهه که خیلی از کارهای مورد علاقمو انجام ندادم ..... زیرا ..... 17 ماهه دختری دارم از جنس فرشته ها..... 17 ماهه که یک مادرم ..... یک مادر.....تنها یک مادر است که تمام ندارم ها و نداشتنهاشو با وجود کودکش میپذیره و گله ای نمیکنه..... من با تمام صرف این فعلهای منفی تو 17 ماه گذشته شاد بودم .....    و دیگه اینکه واسه خودت خانومی شدی.یادم پارسال ماه رمض...
17 مرداد 1392

16 ماهگیت مبارت شاهزاده کوچولو

  باورم نمیشه به این زودی گذشت.دوست دارم کش بیاد دوست دارم طولانی شه.ولی میدونم نمیشه.باید سعی کنم بیشترین لذت رو از روزام ببرم.چون میدونم زود زود میگذرن. وقتی کلافه میشی.برای بهونه گیریهات.برای لجبازیهات.برای شیرین زبونیهات.برای بودنت.برای داشتنت.برای همه چیز تو میمیرم. وقتی با دوچرخه بازی میکنی و عاشق این وسیله شدی منم عاشق تو شدمو میخوام برات بمیرم. وقتی میام تو اتاقت و میبینم داری با اسباب بازیهات بازی میکنی و سرگرمی میخوام برات بمیرم. وقتی میخوای با بابایی بری بیرون از شدت خوشحالی.با اون دستهای عروسکیت با من بای بای میکنی از لذتش میخوام برات بمیرم. وقتی با اون چشمهای خوشکلت محو تماشایی تلویزیون میشی میخوام برات بمیرم. ...
9 مرداد 1392

برای مرد خوب قصه ها.....

  که یک صبح زیبایی خدا قدم به خانه دلم گذاشتی و پا به پایی آرزوهایم آمدی و تمام تلاشت را کردی که خانه کوچکمان هر روز رویایی تر باشد و هر ثانیه احساس کنم ملکه ای هستم در قلمرو بازوان مهربان و عاشق پادشاه دنیاییم..... همسر نازنینم بابت تمام لحظه های  عاشقیم ممنونم.....بابت تمام روزهایی که کنارم نفس میکشی ممنونم.بابت تمام شبهایی که یک دنیا آرامش مهمانم میکنی ممنونم..... ممنونم که تماااااام سعیت را کردی و می کنی که من و النای نازنین شاد باشیم..... ممنونم که شانه به شانه ام قدم بر میداری. ممنونم که هر روز یاد آوری میکنی که دوستم داری..... ممنونم که هیچ وقت به هیچ کدام از تصمیمهایم نه نگفتی..... ممنونم که در تمام شرایط سخت ...
8 مرداد 1392

اولین جشن تولد که جوجوکی رفت

این اولین تولدی بود که رفتیم.تولد پسر دایی.تولد مهدی جون که 5 سالش میشد و شما 11 ماهه بودی.فندق مامان خیلی ذوق میکردی آخه دوروت خیلی شلوغ بود. عکس قبل رفتن به تولد.      اینم مهدی جون   ...
26 تير 1392

النا 15 ماهه شد

سلام نازگلم.شیرینی زندگیم.15 ماه گذشت از روزی که اومدی و به خونمون مهربونی آوردی و چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که من بیصبرانه انتظار میکشیدم بیای و به زندگیمون عشق بیاری و تو اومدی و با دستای کوچیکت هدیه کردی به من دنیای زیبای مادر بودن رو.من دارم میبینم قد کشیدنت رو خانم شدنت رو و این لذت بخش ترین چیز دنیاست.       خدا رو شاکرم.هر روز صبح چشامو که باز میکنم اولین چیزو اولین کسی و میبینم تو هستی تویی که نفس کشیدنت به من امید میده. با اینکه دلم میخواد زودتر بزرگ بشی. ولی دلم هر روز واسه روز گذشته تنگ میشه. پانزدهمین ماهگرد زندگیت مبارک بهترین بهانه زندگیم. و اینکه دیگه خیلی شیطون شدی.بابا سعید ام ...
25 تير 1392

عروسی خاله جون

النا جونم 31 خرداد مراسم عقد خاله جون منیژه بود.این دومین تجربه عروسی واسه  شما  بود.این بار برعکس بار اول که خیلی گریه کرده بودی حالا دیگه واسه خودت خانمی شدی .مامان قربونت بره که همش وسط بودی و در حال رقص کردن.منم دلم حول بود که خدا نکرده کسی روت نیفته.اصلا باورم نمیشه عزیزکم اون وروجکی که روزهای اول همش خواب بود و واسه همه چیز از ما کمک میخواست حالا واسه خودش مستقل شده.خیلی حس خوبیه خیلی...........قدرت خدا رو تو بزرگ شدن تو میبینم.چطور ممکنه یه موجود کوچولو در عرض 15 ماه انقدر تو همه چیز پیشرفت کنه.....خدایا عظمت و بزرگیت رو شکر..... مامان فدات بشه ایشاالله عروسی خودت.   اینم عکس دختر خالتون پرنیان جون.   &n...
22 تير 1392

دوست نداشتن حموم

فسقلی مامان اصلا حموم دوست نداری تو حموم کلی گریه میکنی انقدر که شیر تو بالا میاری.   مامانی فکر کنم پوشکمو بد بستی اخه اینجاش اذیتم میکنه.  ...
22 تير 1392