الناالنا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات دخترم النا

23 ماهگیت مبارک عزیزم......

  دختر زیبایی من...... 23 ماهگیت مبارک،این روزها به هر دومون خیلی سخت میگذره،نمی دونم چرا؟زیاد بهونه گیری میکنی همیشه بهم چسبیدی و دوست داری بغلت کنم و یا همیشه ببرمت بیرون......   میدونم و اعتقاد دارم مهمترین وظیفه من کنار تو بودن وبه تو رسیدنه و همراهی و لذت بردن از وجود نازنین تو.....چه کنم که بعضی وقتهاکم میارم و وقتی میای و دستاتو دور گردنم حلقه میکنی و منو میبوسی تموم خستگیهام میریزه دوباره انرژی میگیرم برای با تو بودن و به تو رسیدن،هر چند فکر میکنم همه لج بازیهات بخاطر دندونت باشه، اینجا نشوندمت که بیرونو نگاه کنی ...... زمانی هم که صدات در نمیاد داری یه خراب کاری میکنی......  ...
29 دی 1392

عکس......

دخترم...... تو همان مهربانی ؟!!یا مهربانی همان توست؟!! نمیدانم......فقط میدانم بی شک نسبت نزدیکی دارین...... عاشق این عکستم بی دلیل......  مادر جون واست چادر نماز درست کرده داری باهاش نماز میخونی.....ای جان مادر  اینجام رفتی تو میز تلویزیون داری کتاب میخونی......  شیرینترینم......تنها امیدم......تنها دخترم...... دوستت دارم بی نهایت مادر......دوستت دارم...... ...
15 دی 1392

یلدایی دیگر......

سلام عروسکم عزیز دل مامان این سومین سال یلدایی توست...... سال اول تو دل مامان...... سال دوم تو بغل مامان...... سال سوم همراه مامان...... مثل هر سال شب یلدا رو خونه پدر جون بودیم با دایی جونا و خاله جون>شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو که همش تو وسیله ها سرک میکشیدی و با پسر دایی مهدی کلی بازی کردی......   شب یلدامو،کل آرزوهامو،زیبایی دنیامو،تقسیم میکنم با تو...... آرامش این سالو،نییتم تو این فالو،تقسیم میکنم با تو......  اینجا آمده شدیم بریم......   بغل پدر جونی،ماشالله آروم و قرار نداری......  مادر جون که بهت پسته داد تا یکم از کنجکاویات کم شه......&...
2 دی 1392

و تو با سرعت نور 22 ماهه شدی......

سلام دختر مهربونم،...... عزیز دل مامان 22 ماهگیت مبارک،آ ره چقدر زود میگذره روزهای با تو بودن با اینکه دلم واسه روزهای نوزادیت تنگه ولی عشقم خوشحالم از اینکه دیگه خیلی چیزها رو متوجه میشی،خوشحالم از اینکه احساساتمونو،خوشحالیمونو،ناراحتیمونو درک میکنی مثلا یه شب که سرم درد میکرد و زود خوابم برد احساس کردم یه فرشته داره بوسم میکنه تا اون موقع هر وقت ازت در خواست میکردم این کارو میکردی ولی اون شب،اگه بدونی چقدرواسم لذت بخش بود،آره خوشحالم که داری همدمم میشی...... با خودت بازی میکنی،عروسکتو میخوابونی،مسواک میزنی،نخ دندون میکشی،......هر کاری ما میکنیم تقلید میکنی،همه کارتوناتو حفظی،اداهاشونو در میاری،یاد گرفتی اگه میخوای بری تو اتاق در ...
1 دی 1392

تب کردن فرشته کوچولو

فرشته کوچولوی ما، الهی درد و بلات بخوره تو سر مامان,شب جمعه شام خونه مادر جون بودیم که بعد یخورده بازی اومدی رو پاهام خوابیدی تعجب کردم،تموم شب تب داشتی  از اونجایی که دارویی نیستی هر 4 ساعت واست شیاف گذاشتم، فردا صبح که از خواب پا شدی انگار زیر برف و بارون نگهت داشتم چنان سرفه ای میکردی ،کلی تو  سینت خلط بود بعد گریه کردی دیدیم بله صدات گرفته؛بردمت دکتر گفت خروسک شدی  یه آمپول داد واسه گرفتگی صدات،ای جان مامان چقدر گریه کردی بعد آقا دکتر بهت یه بادکنک داد انگار نه انگار که شما بودی اینهمه اشک ریختی،  از اون روز تا حالا شدیدا بی حالیو بی اشتها،همیشه بالشت میاری میزاری زیر سرت دراز میکشی یعنی از تویی که یه جا بند ...
21 آذر 1392

عکس......

خدا اون روزو نیاره که دست شما خودکار باشه از صورت شروع میکنی......    از لباس پوشیدنم که اصلا خوشت نمیاد......  ا وقت خوابت و میخوایی بخوابی......  قبل خوابم داری با زبون خودت کتاب بابا تو بهترینی رو میخونی......    واااااای عزیزم تازه یاد گرفتی با این آبپاشه آب بپاشی،گرفتی سمت خودت که تو دهنت بزنی که آب بخوری و نفستم هی بند میومد و کل لباست خیس شد من و بابایی هم تا میتو نستیم خندیدیم......   آب داخلش تموم شد و صدات در اومد...... ای جانم، یاد گرفتی با اون دستای کوچیکت نارنگی پوست بگ...
11 آذر 1392

21ماهگیت مبارک نفسم......

  النای عزیزم، دختر گلم،مامانت بعد از مدتها فرصت پیدا کرده و وبلاگتو آبدیت کنه!آخه هزار ما شالله این روزها آنقدر شیطون شدی که من و بابا یه وقتهایی کم میاریم......یه لحظه یه جا بند نمیشی و اصلا آروم و قرار نداری الهی که قربونت برم.تو خونه که زیاد طاقت نمیاری دلت همش ددر میخواد،ولی متاسفانه الان هوا سرد شده و بیرون رفتن یه کمی مشکل،منم سعی میکنم با کارتونات سرت و گرم کنم هر چند به اونا هم دیگه زیاد علاقه ای  نداری،وقتی صبح پوشکت و لباستو عوض میکنم کتابتو میگیری و میری جلوی در ورودی باهامون بای بای میکنی یعنی بریم بیرون انقدر بانمک میشی دلم میخواد قورتت بدم ، دیگه بگم از غذا خوردنت که داستانی  شده واسه ما!تا قاشق رو میبی...
3 آذر 1392