الناالنا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات دخترم النا

قصه تولدت......

1392/12/25 0:12
نویسنده : مامان منصوره
287 بازدید
اشتراک گذاری

النا......النای من امروز 23 اسفند روز تولد توست......روزهایی رو یاد دارم که میشمردم هفته به هفته ماه به ماه برای دیدنت......برای آخرین رفتم دکتر..دکتر گفت باید بستری شم...میترسیدم چون می ترسیدم از اینکه زود به دنیا بیای،از این که تنها بودم،مامان رفته بود مشهد پیش خاله جون که با اونا بیاد واسه تولدت و برای عید تازه ساعت 3 بعد از ظهر رسیده بودن......دکتر گفت تو نوار قلب جنین درد مشاهده شد و جنین کندی حرکت داره......هفته 35 بودی و تازه ماه هشتم تموم شده بود و یک هفته رفته بودی ماه 9،قرار بود برم بخش بستری شم نامه رو از دکتر گرفتم ولی نرفتم بیمارستان اومدم خونه کلی گریه کردم،رفتم حموم،که اگه چند روز بیمارستان موندم زیاد اذیت نشم،برگشتم بیمارستان رفتم نامه رو نشون دادم بابا کارها رو انجام داد و امضاء کردو ررفت،رفتم رو تخت نشستم تا لباسامو بیارن خاله جون منیژه همرام بود،پرستار اومد بهم گفت باید بری زایشگاه تحت مراقبت باشی آخه جنیینت کندی حرکت داره،باید اونجا بستری شی تا وضعیتت نرمال شه بعد بری بخش،دکترم اومد ویزیتم کرد و گفت من میرم چهارشنبه سوری و بر میگردم،حالا مادر جون هم مدام از مشهد زنگ میزدو دلداریم میداد میگفت به خدا توکل کن،(یادم رفت بگم مامان و بابای بابا سعیدم رفته بودن برای عمو حمید خواستگاری)ساعت 9:50 دقیقه بود که دکتر اومد و گفت بستری شه،تموم تنم میلرزید وقتی میخواستم راه برم احساس میکردم پاهام قدرت نداره،از کمر بی حسم کردن،دکتر اومد و بعد از چند ثانیه،فقط چند ثانیه،ساعت و نگاه کردم 10:5 دقیقه نفسم داشت بند می اومد ،بعد دیدم صدای گریت در اومد،ای جان مادر،نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم،دکتر داشت بخیه می زد و پرستار کارهای تو رو انجام میداد گفتم میخوام بچمو ببینم آوردنت توی یه پارچه سبز پیچیده بودنت موهای مشکی پر،لپهای قرمز ،گفتم ای جان چقدر کوچولو،بردنت که تنت لباس بپوشن،خاله جون به بابا زنگ زد که واست لباس بیاره وقتی بابا رسید پرستار بهش گفت تبریک عرض میکنم،بیچاره تعجب کرده بود آخه قرار نبود به این زودی به دنیا بیای عزیز دل مادر،فقط میخواستی سال 91 رو کنارمون باشی نه تو دلم،بعد همه خودشون و رسوندن بیمارستان،مادر جون  اینا هم از مشهد حرکت کردن و ساعت 3 صبح بیمارستان بودن،دیدی مادر هیچ کس چزءمن استرس نداشت،چون وقتی همه رسیدن تو رو کنار من دیدن،بابا سریع اومد پیشم گفت منصوره انقدر بامزه است شبیه فرشته هاست،چقدر خوشحال بود احساس میکردم چشاش داره میخنده،

وقتی بی حسیم برگشت منو بردن بخش تو رو آوردن پیشم،فقط نگات کردم......فقط نگات کردم...... 

مثل عروسک کوچولو بودی،2کیلو 800 ،با قد 48 سانت،آخهه زود به دنیا اومده بودی،نمیدونی چه حالی داشتم،باورم نمیشد تو همون،همدم شبهای منی،همون موجود ریزی که از ذره ذره جسمم و روحم بهت دادم تا بزرگ بشی،تو همون دختر ناز منی،تو النای منی،گذاشتنت کنارم،گذاشتنت رو سینم،حس تکرار نشدنی بود،شیرمو خوردی،حس خوبی بود دلم میخواست همونجا بمونی و بغلت کنم،اون لحظه فهمیدم مادر شدم،

این قصه تولدت بود......

بعد از اولین شیر خوردنت دیگه تو شیر خوردن تنبل شدی نمیدونم شاید به خاطر اینکه زود به دنیا اومدی قدرت مکیدن نداشتی،بخش nac بستری شدی 7 روز چقدر اون روزها اونجا گریه کردم و بهمون سخت گذشت،

هنوز قصه تولدت ناباورانه است برام،زیبای من بزرگ شده،خانوم شده،راه رفتو بزرگ شد،شد همدم مامان،......دوست مامان،همقدم مامان،تو پاییز و زمستون،تو ناراحتی و شادی،دانای کوچک من دوستت دارم،

روز 23 اسفند،وقتی بلند میشم و نگات میکنم،بهت چی بگم عزیزم،؟؟؟

چی بگم که تموم شادی و احساسم توش باشه،میدونی خیلی دوستت دارم،بدون تو همه چیز بی معنیه عزیزم،

دوستت دارم...... 

 

 

بعد از به دنیا اومدن وقتی لباستو پوشیدن...... 

وقتی بستری شدی...... 

وقتی اومدی خونه...... 

2 ماهگیت ...... 

لباس 2 ماهگیت تن عروسکته ببین چقدر کوچولو بودی عروسکم...... 

دوستت دارم دخترم......ممنون از تولدت......ممنون که اومدی......ممنون که مرا مادر کردی......ممنون مهتاب من...... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

tarah Graphist
24 اسفند 92 23:16
نمونه هـــــــــــــــــــــــــــا هزینه ی طراحی فقط:::: طراحی 12 برگ 12 تومنه : اشانتیون من به شما >>>>طراحی صفحه ی تبریک عید + طراحی از عکس جوجوتون طراحی 4 برگ 6 تومن : اشانتیون من به شما >>>>طراحی صفحه ی تبریک عید طراحی تک برگ 2تومن هزینه ی طراحی + چاپ+ پست: 12 برگ 30 تومن 4برگ 20 تومن نک برگ 10 تومن تم کفشدوزک 12 برگ: داخلش> تم کفشدوزک 4 برگ: داخلش> تم فرشته ها 4برگ: داخلش > تم باب اسفتجی تک برگ: تم فرشته ها تک برگ: تم شب رویایی تک برگ:
اعظم مامان زهرا
27 اسفند 92 0:41
تولدت مبارک خاله.... خوشحال می شم به ماهم سری بزنید
مامان منصوره
پاسخ
حتما لینک شدی عزیزم
مامان آیسو وآیسا
27 اسفند 92 0:50
وای تولدت مبارک النا جووووونم انشالله ۱۲۰ ساله بشی خاله جووووونم